نپسندم این که روی ز منت خبر نباشد


گل قاصدی فرستم به تو، نامه گر نباشد

گل قاصدی فرستم که پیام من بگوید


که به جز ویم کسی محرم نامه بر نباشد

چو پیام من شنیدی پر او بگیر و بشکن


که به جز تو سوی یار دگرش گذر نباشد

نه، که خود شکسته بال است، و گرنه کس پیامی


ز شکسته دل نیارد که شکسته پر نباشد

تویی آن گهر که کس قدر ترا نمی شناسد


ز چه بازوان من حلقهٔ این گهر نباشد

غم دوریت نهالی است به باغ شب شکفته


که نسیم شاخسارش نفس سحر نباشد

به رخم نمی کند آتش بوسهٔ لبت گل


چه ثمر ز عودسوزی که در او شرر نباشد؟

چو عروسکم ز سردی، که دو دیده بلورم


همه عمر در نگاه است و در او اثر نباشد

بت معبد خیالم، به پرستشم گروهی


به نیاز در نمازند و مرا خبر نباشد.